معصومیت گم شده (داستانک)
رکنا: همه چیز تمام شده بود. تنهای تنها مانده بود. دیگر امیدی به زندگی نداشت. مرد رفته بود. زن مانده بود با یک دنیا آرزو. زن مانده بود با یک دنیا تنهایی.
با هزار بدبختی از صاحبخانه مهلت گرفته بود. بماند و کارکند. نمیتوانست به شهرستان برگردد. نمیتوانست بگوید که شکست خورده است. نمیتوانست که... اشکهایش را پاک کرد. شروع کرد به جمع کردن وسایل، وسایلی که یادگار زندگی مشترکشان بود. زندگیشان پر از عشق بود ولی یکدفعه همه چیز رنگ باخته بود و در یک مه غلیظ فرو رفته بود. گاه و بیگاه تلفنهای مرد زنگ میخورد و او آرام صحبت میکرد. هرچه صحبتها طولانیتر میشد، بیمحلیها غلیظتر میشد و دست آخر جدایی پایان زندگیشان شده بود. وسایل را درون جعبه کرد. برایش یک اتاق هم کافی بود. فکر کرد اگر صاحبخانه راضی نشود یک اتاق کرایه میکند. باید روی پای خودش میایستاد. باید زندگی میکرد. این رسم زمانه بود و راهی دیگر نداشت. شب بود که صاحبخانه زنگ در آپارتمان را فشرد. باورش نمیشد همه چیز اینقدر سریع اتفاق بیفتد. باورش نمیشد که این قدر تند مشکلات بر سرش فرو ببارند باید خانه را ترک میکرد. حالا مفهوم تنهایی را بیشتر حس میکرد. دو هفتهای از جداییشان بیشتر نگذشته بود و حالا باید خانه را هم تحویل میداد.
بقیه وسایلش را تا صبح جمع کرد. حالا که خواب و قرار نداشت لااقل کارها را جلو میانداخت. انگار در خانهاش بمب زده بودند. چقدر زود ویران شده بود. صبح زود از خانه بیرون زد. دنبال کار و خانه با هم رفت. تا شب دویده بود و دست آخر بینتیجه به خانه برگشته بود.
پس از 10 روز کاری نیمه وقت پیدا کرده بود و اتاق کوچکی که از آن باید زندگی را دوباره شروع میکرد.
آخرین جعبه را که در وانت گذاشت، یادش آمد که درون یکی از کابینتها را خالی نکرده است، دوباره داخل آپارتمان برگشت، دست گل خشک شده عروسیشان را جا گذاشته بود. اشک و بغض محاصرهاش کرده بود. همین که برگشت سایه مردی را حس کرد. سر برگردانید تا فریاد بزند، اما همان جا که ایستاده بود خشکش زد. «معصومیت تو پیداشدنی نیست. من اشتباه کردم»
ارسال نظر