بغض یک آرزو (داستان)
رکنا: مرد روی تخت بیمارستان به پنجره چشم دوخته بود. آسمان در قاب پنجره چقدر دلگیر و کوچک بود. صدای باز شدن در را که شنید، آرام سر برگرداند. همسرش بود تنها کسی که در طول زندگی کنارش مانده بود. لبخند زن انگار بدون رونق بود. مثل همیشه نبود. انگار نگاهش پر از غصه شده بود. مرد لبخند زد. لبخندی از روی درد، از روی ناتوانی، از روی فاصلههای به جا مانده. زن کنار تخت نشست. شاخه گل رز را درون گلدان کوچکی گذاشت و دوباره لبخند زد.
پرده اول
مرد به روزهای گذشته بازگشته بود. کولهبار قدیمی زندگی را گشوده بود و به آن روزها فکر میکرد. روزهای شاد و پرانرژی، روزهای سخت و تلخ، روزهای سبز، روزهای طلایی، روزهای گرم و طاقتفرسا، روزهای شکست و پیروزی. روزی که در برابر همسرش نشسته بود و با اندوه نگاهش کرده بود را هنوز به یاد داشت. 6 سال از زندگیشان بیشتر نگذشته بود. درست 6 ماه بود که این راز را در سینهاش پنهان کرده بود.
- نمیدانی که مدتی است بیمار شدهام. تقصیر تونیست
من به تو نگفته بودم.
بغض باز شده بود. زن اما نگاهش میکرد. وقتی سر بالا گرفته بود زن لبخند به لب داشت.
- خبر دارم، آزمایش هایت را هم دیدهام. ولی میدانم تو قویتر از آن هستی که کم بیاوری.
پرده دوم
مرد به فراز و نشیب این سال ها فکر میکرد. سال هایی که زن با دست خالی زندگی را چرخانده بود. سالهایی که به نگاه بیرمق او لبخند زده بود. به روزهایی که نفهمیده بود زن تا صبح قلاب دوزی میکند. به روزهایی که هر زمان چشم گشوده بود، زن بیدار بود. به روزهایی که....
پرده سوم
پاکت نقاشیهای «هدیه» را باز کرد. دخترک کلاس اول را خوانده بود. چهره رنگ پریده دخترک جلوی چشمانش آمد. چقدر هدیهاش دوستداشتنی بود. چقدر دخترکش را دوست داشت.
چقدر دلش برای او تنگ شده بود. 2 هفتهای میشد که بستری شده بود و دختر کوچولو را ندیده بود.
هر روز هدیه برایش نقاشی میکشید. تمام نقاشیها را به دیوار اتاق نصب کرده بود. دورتادورش یادگاریهای هدیه بود.
وقتی پاکت و کاغذ نقاشی را باز کرد. برای یک لحظه نگاهش به نامه کوچک دخترک افتاد. دخترک برایش اولین نامه را نوشته بود.
پرده آخر
وقتی پرستار بالای سر مرد رسید. باور نمیکرد که او را در این وضعیت ببیند. بلافاصله مرد را به بخش مراقبتهای ویژه منتقل کردند اما مرد تنها برای دقایقی دوام آورد. پرستار نامه دخترک را به زن پس داد.
- این نامه را از میان دستانش بیرون آوردم. بعد از خواندن این نامه، سکته کرده است.
جای پای اشکهای زن روی برگه کاغذ همسر را دنبال میکرد. پدرجان از روزی که بیمار شدهای و در بیمارستان ماندهای دیگر یخچال خانهمان خالی نیست. صاحبخانه و همسایهها هر روز برای ما غذا میآورند و دیگر گرسنه نمیمانم. پدر بیشتر در بیمارستان بمان. دلم میخواهد چند روز دیگر یخچالمان پر از خوردنی باشد و گرسنه نمانم
ارسال نظر