سرنوشت مسعود و سعید اشکتان را در می آورد / وقتی ستاره آمد !

به گزارش رکنا، انگار نه انگار که ساعتی پیش وقتی «آرزو» ناله‌کنان روی کف آشپزخانه افتاد، دستپاچه او را به بیمارستان رساند. 9 ماه به خاطر عمل قلب همسرش قبل از دوران بارداری نگران بودند و به آخر خط رسیده بودند.

سعید را در آغوش کشید تا به دیدن نوزادش برود، دکتر از اتاق خارج شد. انگار نمی‌خواست به این پدر و پسر تبریک بگوید. عرق روی پیشانی‌اش برق می‌زد. همین که خواست خود را به دکتر برساند، پرستاری سد راهش شد. آقای مناجاتی! شرمنده‌ایم هر کاری از دستمان برمی‌آمد انجام دادیم، اما می‌دانید که از همان ابتدا به خاطر جراحی قلب می‌دانستیم خطر در یک‌قدمی آرزو خانم است و...

پرستار همین طور حرف می‌زد، اما پدر و پسر انگار نمی‌شنیدند. دستان «مسعود» شل شد و اشک روی چشمانش نشست، حتی نتوانست بغض گلویش را خارج کند. بیهوش روی زمین افتاد و سعید به گوشه‌ای پرتاب شد.

مسعود با صدای گریه‌های پسرکوچولویش به هوش آمد. روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود. برای دقایقی گیج بود تا این که فهمید چه بلایی بر سرش آمده است. دست سعید را فشرد. باید سر و سامانی به آن وضعیت می‌داد. هر کاری کرد با دیدن نوزاد گریه نکند، نتوانست. او را در آغوش گرفت، ستاره جون دیگه مامان نیست برات لالایی بخونه، کوچولو! مامان رفت پیش خدا تا تو زنده بمونی! شانه‌های مرد می‌لرزید.

هنوز یک سال نگذشته بود، سعید همیشه جای خالی مادر را می‌دید. چه خاطراتی با مامان آرزو داشت. وقتی نقاشی می‌کشید مامان آرزو در کمد را باز می‌کرد و به او خوراکی جایزه می داد، اما الان غذایشان شده بود تخم‌مرغ یا سوسیس و این جور چیزها. حسرت قرمه‌سبزی به دلش مانده بود و از همه بدتر نق‌نق‌های ستاره کوچولو و غرغرهای بابا مسعود بود. خیلی‌ها آن ها را تنها گذاشته بودند. خبری از خاله مریم و مامان‌جون نبود. چه شب‌ها که گریه‌های پدرش را شنیده بود. لالایی‌های بابا مسعود سوزناک بود و ستاره کوچولو خیلی زود خوابش می‌برد، اما انگار پدرش دل پرغمی داشت و ساعت‌ها می‌خواند و گریه می‌کرد.

سعید به هفت سالگی رسیده بود. وقتی به مدرسه رفت و مادران هم‌ مدرسه‌ای‌هایش را دید، فقط گریه کرد. همه تصور می‌کردند او از کلاس درس می‌ترسد، اما سعید مامان آرزویش را می‌خواست. یک شب در خواب دیده بود که مامان‌ آرزو برای او کیف مدرسه خریده است و از سعید می‌خواهد همه نمره‌هایش 20 شود و در خواب به مامانش قول داده بود شاگرد ممتاز شود و همان طور هم شد.

روزی که کارنامه‌ها را دادند و او را بهترین دانش‌آموز مدرسه معرفی کردند، هیچ کس جز بابا مسعود نبود او را در آغوش بکشد. آن شب کارنامه‌اش را روی بالش خود گذاشت و عکس مامان‌ آرزو را روی آن چسباند.

ستاره کوچولو می‌توانست چهار دست و پا راه برود، اما بابا مسعود را اسیر کرده بود. چند روزی می‌شد رفت و آمدهای خانواده مسعود به خانه آن ها زیاد شده بود. «عمه معصومه» بعد از مدت‌ها صورت سعید و ستاره را می‌بوسید و موهایشان را نوازش می‌کرد. تکاپوی خاصی را هم می شد در رفتارهای بابا مسعود احساس کرد تا این که یک شب وقتی ستاره کوچولو بعد از ساعت‌ها اذیت کردن خوابید، بابا مسعود پیش سعید کوچولویش رفت. از او خواست سرش را روی پاهای بابا بگذارد تا چیز مهمی را به او بگوید.

قرار بود مادری به آن خانه بیاید، بابا مسعود مرتب می‌گفت که اگر آبجی ستاره نبود، هیچ‌وقت زن نمی‌گرفت. البته شاید بهانه‌اش این بود، تن سعید به لرزه درآمد. بارها در سریال‌های تلویزیون از نامادری حرف‌هایی شنیده بود و خاله مریم هم روزهای نخست مرگ مامان آرزو حرف‌هایی از نامادری زده بود که همه‌اش در گوش سعید کوچولو نشسته بود.

گریه کرد و خواست که بابا مسعود زن نگیرد، آن شب پدر و پسر گریه کردند و همدیگر را بغل کردند و خوابیدند.

«ثریا» که به خانه آمد، از همان ابتدا به مسعود گفت که اجازه نمی‌دهد در تربیت بچه‌ها کسی دخالت کند و قول داد مهربان باشد، اما سعید با نگاه‌های خصمانه‌ای گریه‌کنان به اتاق خودش دوید و ابتدای ملاقات آنان همراه با کینه تمام شد.

چند ماهی گذشت سعید از ثریا دوری می کرد اما نامادری مهربان بود برخلاف برنامه های تلویزیون ستاره دیگر نق نمی زد پدر مهربان تر شده بود سعید خیلی سعی کرد ثریا را اذیت کند اما این زن با محبت او را آرام کرده بود.

امتحانات نوبت دوم تمام شده بود می دانست نمراتش پایین است وقتی کارنامه را دادند پدر شوکه شد! وقتی به خانه برگشتند باور نمی کرد ثریا برایش جشن گرفته است همه دوستانش هم آمدند آن روز تولدش بود یاد مادرش افتاد و نگاهی به ثریا کرد می دانست اشتباه کرده است در آغوش ثریا قول داد شاگرد ممتاز شود!برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.

کدخبر: 545133 ویرایش خبر
لینک کپی شد
آیا این خبر مفید بود؟