دستم را گرفته بود و مدام داد و فریاد می‌کرد. هیچ چیز در آن لحظه به ذهنم نمی‌رسید. با ترس و وحشت به اطراف نگاه می‌کردم که نکند کسی از راه برسد و مرا شناسایی کند. چند‌بار او را تهدید کردم که ساکت شود اما دست بردار نبود. کوچه خلوت بود که به سراغش رفتم تا گوشی تلفن همراه و پول‌هایش را از او زورگیری کنم.
دو همدستم سر کوچه ایستاده بودند و هرچه گفتم به کمکم بیایند فایده‌ای نداشت، مثل چوب خشکشان زده بود. در همین میان از یک مهمان‌پذیر چند نفر که سرو‌صدایمان را شنیده بودند بیرون آ‌مدند. کار از کار گذشته بود و باید خودم را از شر مرد جوان خلاص می‌کردم برای همین دست به چاقو بردم و ضربه‌ای به دستش زدم. خون تمام لباس‌های مرد جوان را سرخ کرد. رهایم کرد، می‌خواستم فلنگ را ببندم ولی نتوانستم. همان چند نفری که از مهمان‌پذیر بیرون آمده بودند در مقابلم ایستادند و من هم خودم را تسلیم آن‌ها کردم.
پلیس خبردار از این زورگیری خونین شد و مرا به کلانتری انتقال داد. چند ساعتی را در بازداشتگاه بودم. همه چیز مانند پرده سینما در ذهنم مرور می‌شد. روزهای خوبی که در کنار مادر و پدرم داشتم. کج‌خلقی‌هایم، ناسپاسی‌هایم، بی‌حرمتی‌ها و گوش‌ندادن‌هایم. سرتاپایم همه خجالت بود و عرق شرم بر پیشانی‌ام نشسته بود.
در راه کلانتری از پنجره ماشین بیرون را نگاه می‌کردم تا شاید آن دو نارفیق را بیابم اما انگار آب شده و در زمین فرو رفته بودند. بدجور به دلم آمده بود برای همین وقتی پلیس برگه اعترافاتم را در مقابلم گذاشت ابتدا دو همدستم را لو دادم تا یک بار دیگر با آن‌ها چشم تو چشم شوم.
نقش زورگیری از مردم طرح آن‌ها بود و منِ ساده هم هنرپیشه آن‌ها شدم. پدرم همیشه راه و چاه زندگی را به من نشان می‌داد و می‌گفت که روزی از دوستان نا‌اهلم بازی خواهم خورد اما گوشم بدهکار نبود. اصلا پدرم را نمی‌دیدم و تا حرف می‌زد صحبتش را قطع می‌کردم. اشک می‌ریختم و خودم را نفرین می‌کردم که چرا به نصیحت‌های مادر و پدرم گوش ندادم. تنهای تنها شده بودم، روزی را یادم آمد که با یکی از همین دوستان به ظاهر رفیق و همراه از شهرمان به مشهد آمدم. همان روز پدر و مادرم گفتند که دلشان به این سفر نیست اما من خودسر شده بودم و بدون اینکه توجهی به آن‌ها کنم توشه سفر بستم و به مشهد نقل مکان کردم اما همه چیز به یک‌باره تغییر کرد.
از افسر کلانتری شنیدم مردی را که با چاقو زده‌ام زخم سطحی برداشته و حالش خوب است. خوشحال بودم که اتفاق ناگواری برایش نیفتاده است. از مأموران کلانتری‌١٢ مشهد خواهش کردم موضوع را به خانواده‌ام اطلاع بدهند هرچند که نمی‌دانم چه طور به چشم‌های پدر و مادرم نگاه کنم.برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.

 متین نیشابوری

کدخبر: 481129 ویرایش خبر
لینک کپی شد
آیا این خبر مفید بود؟